درباره وبلاگ


من آن غریبهء دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم در آشنایی امروز وبلاگ مینویسم تا در فراموشی فردا یادم كنید
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 95
بازدید کل : 23879
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



<


دریافت كد ساعت
Cod Music By RoozGozar.cOm--->

كد موسيقي براي وبلاگ

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


Untitled Document
دریافت کد خوش آمدگویی
باران شیشه ای
داستان های زیبا، کوتاه و آموزنده




مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار ، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند. "  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد : " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. " زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد : " پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید. "

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: " ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟! " مرد مسن گفت : " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم ... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند! "



پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:داستان های کـوتـاه آمـوزنـده, :: 23:7 ::  نويسنده : سبحان
فردي از پـروردگار درخواست نمـود تا به او بـهشت و جـهنم را نشان دهد خدا پـذيـرفت.

او را وارد اتاقي نمود که جمـعي از مردم در اطراف يـک ديـگ بـزرگ غـذا نشسته بودند. همه گرسنه، نااميد و در عـذاب بودند.هرکدام قـاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بـود، بطوري که نمي توانستند قاشق را به دهانـشان برسانند!

عـذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بـهشت را به تو نشان مي دهم.

او به اتـاق ديـگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا، جمعي از مردم، همان قاشقهاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.

آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند، باآنکه همه چيزشان يکسان است؟

خداوند تبسمي کرد و گفت:

خيلي ساده است، در اينجا آن ها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.

هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد.

 

برگرفته از کتاب « غذاي روح - آن لاندرز »



پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:آن لاندرز,داستانک, :: 23:6 ::  نويسنده : سبحان

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!



پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:حکایت بهلول و آب انگور,داستان بهلول, :: 23:4 ::  نويسنده : سبحان

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قدبرد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
"شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!



پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:شیوانا,داستان آهنگر,داستان زیبا و آموزنده, :: 23:2 ::  نويسنده : سبحان


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 22:45 ::  نويسنده : سبحان

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....

 

که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:داستان کوتاه,نگرش,داستان آموزنده,داستان زیبا, :: 22:40 ::  نويسنده : سبحان

 

من 2 تا تو را دوست دارم ... يکي اين دنيا ... يکي اون دنيا...
تمام محبتت را به پاي دوستت بريز اما نه تمام اعتمادت را...
عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدايي بلند تر خواهد بود
رنگين کمان پاداش کسي است که تا آخرين قطره زير باران مي ماند
از شمع آموختم که :ايستاده بميرم بي صدا بميرم به پاي دوست بميرم
از زندگي هر آنچه لياقتش را داريم به ما ميرسد نه آنچه که آرزويش را داريم
زندگي 3 ايستگاه دارد!عشق...جدايي....و مرگ آقا قربونت ايستگاه اول پياده مي شم
اگه يه روز سراغم رو گرفتي و ازم خبري نشد سري بهم بزن احتمالا بهت احتياج دارم
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد
در نگاه كساني كه پرواز را نمي فهمند ، هر چه بيشتر اوج بگيري كوچكتر خواهي شد
عشق مثل يک ساعت شني مي ماند همزمان که قلب را پر مي کند مغز را خالي مي کند!!
هرگاه دلت هوايم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببين که همچون دل من در هوايت مي تپند
بدترين شکل دلتنگي براي کسی آن است که در کنار او باشی و بداني که هرگز به او نخواهی رسيد
ديگه يار نمي خوام وقتي که مي بيني عشق دوروغه
چراغش بي فروغه آخه وقتي که وفا نيست عشقو عاشقي چيست؟؟؟؟؟؟ اگه يه روز رفتي و برنگشتي بهت قول نميدم منتظرت بمونم اما ازت يه خواهش دارم وقتي اومدي يه شاخه گل رو قبرم بزاري
اگه روزي شاد بودي، بلند نخند كه غم بيدار نشه و اگه يه روز غمگين بودي، آرام گريه كن تا شادي نااميد نشه
عشق گلي است كه اگر آن را به قصد تجزيه و تحليل پرپر كنيد، هرگز قادر نخواهيد بود كه آن را دوباره جمع كنيد
بعد از مرگم تکه يخي به شکل صليب بر روي سنگ قبرم بگذاريد تا با اولين طلوع خورشيد اب شودوبه جاي يار برايم گريه کند
اگه تونستي پر کلاغ ها رو سفيد کني برف رو سياه کني يه بوسه به آتش بزني يه نفس عميق زير آب بکشي اون موقع من مي تونم تو رو فراموش کنم
پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت بيچاره از اين سوختن عشق آموخت فرق
♥...
 

 



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد