جوانمردی
 
درباره وبلاگ


من آن غریبهء دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم در آشنایی امروز وبلاگ مینویسم تا در فراموشی فردا یادم كنید
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 86
بازدید کل : 23870
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



<


دریافت كد ساعت
Cod Music By RoozGozar.cOm--->

كد موسيقي براي وبلاگ

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


Untitled Document
دریافت کد خوش آمدگویی
باران شیشه ای
داستان های زیبا، کوتاه و آموزنده




مرد افلیج گفت : آری چرا نه ؟ اسب را جز سواری دادن کاری نیست ، می خواهد تو باشی ، می خواهد من باشم.
 مرد سوار گفت: تو دگر بر چه آیینی که دزدان نیز در آیین خود جوانمرد را می شناسند. من در حق تو جوانمردی کردم ،از برای یاری تو دست دراز کردم، بر کفم آتش نهادی ، این جفا سزاوار من نبود.
 مرد افلیج گفت : نخست آنکه تو جوانمردی نکردی ، ترحم کردی ، و دیگر ،آنچه تو به آن میگویی جوانمردی ، من به آن میگویم اسب. سه دیگر ، من نمی بردم، دیگری می برد ، پی آن چگونه است دیگران سزاوارند سوار باشند ، اما سزای من پیاده بودن است.
 آیین از آن تو ، من اگر بخواهم بر آیین تو باشم ، تمام عمر باید در کنار این راه اوقات خود هدر کنم .
 تو بر آیین خود باش ، من اسب را میبرم.
 مرد سوار گفت : پا از گلیم خویشتن نباید دراز کرد .
 مرد افلیج گفت : آن گلیم که می گویی در باور من بود ، بسیار رنج بردم تا آن را زدودم ، اکنون بر آنم که باور را باور نکنم.
 مرد سوار گفت: اما آن اسب از آن من است.
 مرد افلیج گفت : از آن تو بود ، اکنون دیگر مال من است .
 مرد افلیج لگام کشید ، اسب بر روی دو پا بلند شد و به تاخت درامد .
 مرد سوار دست در پس سنگی برد تا به سوی مرد افلیج پرتاب کند ، مرد افلیج در حالی که دور میشد گفت : بازی سنگ پرانی را دها بار من انجام دادم ، تا بلکه سواری را از اسب به زیر کشم ، اما نشد .
 ریشه سنگ از خاک بیرون نیامد که نیامد ، حال با جوانمردی خویش باش و پا از گلیم خویش دراز مکن .
 و رفت .
 مرد سوار ایستاد و نگاه کرد تا مرد افلیج در نگاهش گم شد ، پس با نا امیدی پایجامه را تا زانو درید و خود را به شکل و شمایل مرد افلیج درآورد و در کنار جاده نشست .
 از دور سواری برآمد. مرد سوار خود را به پریشانی و درماندگی زد.
 سوار در صدا رس ایستاد.
 مرد افلیج بود که بازگشته بود و با سرخوشی می خندید .
 مرد سوار به دیدن مرد افلیج گفت : پشیمان شدی و برگشتی ؟
 می دانستم که آیین جوانمردی بر تو اثر خواهد کرد.
 مرد افلیج گفت : می بینم که زود آموخته شدی ، آن آیین ، تو را در باور نبود ، زبان ریا را کنار گزار ، من دیگر خام نخواهم شد .
 تو که در اندر زمانی نتوانستی پیاده گی را تاب آوری ،چگونه بر آن بودی که من عمری پیاده بودن را برخود هموار کنم ؟
 مرد سوار گفت: پشیمان نشدی ؟
 مرد افلیج گفت : هرگز ، تا آن هنگام که بازی ، بازی پیادگان بود ، دنیا کوچک بود و زندگی را در کنار همین جاده در بر خود داشتم .اما وقتی اسب آمد ، دنیا فراخ شد ، دنیای کوچک من در زیر پاهای اسب تو خرد شد و از دست رفت و دنیای من شد اسب.
 مرد سوار گفت : اگر پشیمان نشدی ، پس چرا بازگشتی ؟
 مرد افلیج گفت : بازگشتم ببینم به غیر از آنچه مرا در نظر بود ، ترفند دیگری به نظر تو رسیده یا نه ؟ اکنون که دیدم اندیشه من بر تو فزونی بوده ، برای آنکه پایت به سان افلیجان به نظر آید ، مقداری گزنه بر آن بمال ، همانگونه که من به انجام رساندم .
 اکنون میروم ، اما بدان هرگز به هیچکس نخواهم گفت :
 جوانمردی تو یعنی اسب من ، باشد که تو هم بتوانی این بازی را با دیگران به انجام رسانی تا بر جوانمردی آنان سوار شوی.
 و رفت .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:جوانمردی, :: 11:4 ::  نويسنده : سبحان